خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: کتاب اسارت از مجموعه کتابهای «روزگاران» انتشارات روایت فتح است.
کتابهای روزگاران، مانند مجموعه کتاب های یادگاران، خاطرات چند سطر یا چند جملهای رزمندگان یا نزدیکان آنها را شامل میشوند. در کتاب اسارت نیز، خاطرات چند جملهای از اسرای اردوگاه های عراق بعثی، به مدد لیلا قلی پور اسکویی گردآوری شده است.
برای تورق و مرور این کتاب جیبی، که در سال ۸۹ به چاپ سوم رسیده، ۱۰ خاطره از آن را گلچین کردهایم که مرور و خواندنشان و همچنین تدبر در آنها، زنده نگه داشتن یاد و خاطره ایثارگرانی است که نوروز و سال تحویلهای زیادی را به دور از خانوادهها در محیط های غریب اردوگاههای عراق، گذراندهاند و دعای «یامقلب القلوب و الابصار» را با مظلومیت و صدای آرام خواندهاند، به امید آن که «حوّل حالنا» یشان به آزادی از اردوگاه ها و سلول های تاریک بیانجامد.
بریدههای خواندنی؛
هرکس دوتا پتو داشت و به اندازه عرض شانههایش جا برای خوابیدن. هوا که سرد میشد، می گشتیم ببینیم کسی پالتویش را سر میخ زده است، برداریم بیندازیم رویمان. آخرسر هم که خیلی سردمان می شد، بلند می شدیم و نرمش می کردیم.
***
میگفتند «باید تلویزیون داشته باشید، واسه اخبار، فوتبال.» اما فقط همین نبود؛ همه چیزی داشت. شلنگ آب را میگرفتیم روش. میسوخت. میبردند، یکی دیگر می آوردند.
***
تلویزیون که میسوزاندیم، سریع یکی دیگر می آوردند، اما قرآن که میخواستیم، باید یک ماه به صلیب سرخ میگفتیم، دو ماه اعتراض و اعتصاب میکردیم تا بالاخره برایمان بیاورند.
***
ما روزه بودیم. آن ها هم بودند. همان طور که کتک می خورد، گفت «نزن سیدی، تشنه ت می شه.» گفت «نه، بگذار بزنم. دلم خنک می شه.»
***
نماز را باید سریع میخواندیم. میآمدند هلمان می دادند. مسخره مان میکردند؛ نه عراقیها، جاسوسها و خودیهای سابق.
***
می گفتیم «سلام». می زدند توی گوشمان «تبلیغات ممنوع».
***
شب صدای ناله و فریاد، صبح جنازه کشی. هر شبی که سروصدا زیاد بود، فردا صبحش یک جنازه از زندان می رفت بیرون. ما از سوراخ توی دیوار می دیدیم. جنازه ها را می دادند به خانواده هایشان و پتوهایشان را می سوزاندند. بچه های ما نبودند؛ عراقی بودند.
***
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم «دارم خواب می بینم؟» می گفتند «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.» می گفتم «خب اگه من خواب نمیبینم، بگذار ببینم ماشین میآد بوق بزنه، من می رم کنار کنار یا نه؟» عراقیها که سوت میزدند، می فهمیدیم هنوز همان جایم.
***
بردندمان بازجویی. حسین که آمد برود توی اتاق، افسر عراقی یک لگد زد به پشتش. تازه کمرش را عمل کرده بود. نوبت به من رسید. شکمم را دادم جلو که نزند به پشتم. زد پس گردنم.
نظر شما