خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: کتاب «مهتاب خین» با مصاحبه و نگارش حسین بهزاد، در واقع تاریخ شفاهی شهید حاجحسین همدانی است. همانطور که نام فرعی کتاب «روایت فرمانده بسیجی حسین همدانی از انقلاب، کردستان و دفاع مقدس» است؛ اثر پیشرو خاطرات سردار همدانی را از دوران کودکی، روزهای انقلاب، درگیریهای کردستان، تشکیل تیپ ۲۷ و حضورش در ادامه سالهای دفاع مقدس را شامل میشود.
اینکتاب برای اولینبار در سال ۱۳۸۹ توسط نشر فاتحان به چاپ رسید و سال ۹۳ نشر ۲۷ بعثت، انتشار آن را به عهده گرفت. نسخههای موجود از آن در بازار نشر هم مربوط به نوبت چاپ دوازدهم آن هستند که سال سال ۹۴ با ۱۰۸۸ صفحه، شمارگان ۳ هزار نسخه و قیمت ۴۲ هزار تومان عرضه شد.
«مهتاب خین» بهجز «یادداشت ناشر» و «سخنی با خواننده کتاب» دربرگیرنده ۱۹ فصل است که عناوینشان بهترتیب عبارت است از:
تا بهمن ۵۷، کردستان، هجوم دشمن، پیکار در عسرت، برادرشهبازی، بازیابی ثبات، نبرد یازدهم شهریور، تجدید سازمان، حماسه تنگه کورک، وداع با قراویز، سلام دوکوهه، محور بِلِتا، تندر مصاف تانک، جَبَل تینه، تا دارخوین، شناسایی دشت طاهری، محور سلمان، دژ کوتسواری، خداحافظ برادر.
پس از فصول اصلی کتاب هم، «عکسها و اسناد» و «نمایهها» درج شدهاند.
عکس جلد «مهتاب خین» هم مربوط به عملیات بیتالمقدس روز دوم فروردین ۱۳۶۱ و لحظات اوج درگیری نیروهای تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص) در محور دشتعباس است. ایندرگیری هم با تانکهای لشکر ۱۰ زرهی عراق بود که در آن، شهید محمود شهبازی دوست سردار همدانی با چفیه و عینک موتورسواری در سمت راست، و سردار همدانی نیز در سمت چپ تصویر دیده میشود.
در ادامه چهار برش از کتاب «مهتاب خین» را میخوانیم:
*** (۱)
* برای تأمین روشنایی ساختمانها چه تدبیری اندیشیده شد؟
دو، سهشب اول را مثل بشرهای اولیه و غارنشین، در تاریکی سر کردیم و سرشب میخوابیدیم. بعد بچهها از شهر قدری شمع خریدند و اتاقها را با نور شمع روشن میکردیم. منتها از اینبابت هم دردسر داشتیم. باد سرد و تند زمستانی که از هزار سوراخ و سنبه منافذ فاقد در و پنجره به داخل راهروها و اتاقها هجوم میآورد، بهقدری شدید بود که مدام باید کبریت به دست، در وضعیت آماده باش به سر میبردیم تا به محض خاموششدن شمعها، آنها را روشن کنیم. تردد شبانه، برای تجدید وضو یا رفتن به دستشویی هم کمخطر نبود. راه پلههای ساختمانها فاقد سنگ روکار بنا بودند و توی آن ظلمات شبانه، کافی بود سر سوزنی پایت را کج بگذاری، تا کلهمعلقزنان از پلهها پرت شوی پایین.
* از آنجا که اینساختمانهای نیمهکاره، سیستم فاضلاب و سرویس بهداشتی نداشتند، برای رفع حاجت و نظافت و تجدید وضو چه میکردید؟
به نکته مهمی اشاره کردید. از اولین روزی که در دو کوهه جدید مستقر شدیم، مهمترین معضل ما، فقدان مطلق سرویسهای بهداشتی بود؛ یعنی آبریزگاه عمومی و دستشویی نداشتیم. بچهها از ساختمانها دور میشدند و در چاله چولههای بیابانی ضلع جنوب غربی دو کوهه جدید، آنجا که در دیدرس نبود، از سر ناچاری رفع حاجت میکردند.
حاجهمت که این وضع را دید، در صدد برآمد برای رفع این مشکل کاری بکند. خودش پیشقدم شد و با او رفتیم تعدادی بیل و کلنگ از بچههای ارتش امانت گرفتیم و برگشتیم و در همان زمین بیابانی، نقطهای را برای احداث توالت صحرایی تعیین کردیم. خود همت آنجا بیمعطلی بلوز فرماش را درآورد، کلنگی برداشت و شروع کرد به حفر زمین. مردی که فرمانده سپاه پاوه بود و در دوکوهه ریاست ستاد تیپ ۲۷ را به عهده داشت و در چشم همه ما حرمتی داشت همسنگ متوسلیان و شهبازی، میدیدیم از صبح کله سحر تا تنگ غروب، دارد با تمام توان وجودیاش، مثل شخصی که گویا دارد بالاترین عبادات را انجام میدهد، خیلی پرشور و با عشق، زمین را بلی و کلنگ میزند. آن هم نه یک روز و دو روز. خدا گواه است چند روز پیاپی، بیل و کلنگ از دست همت نیفتاد. در آن روزهای سرد زمستانی، بهقدری گرم کار دشوار یدی بود که میدیدم پهنای صورت و کتف و سینهاش خیس عرق است و دستهایش تاول زده بودند. بچهها که اینوضع را دیدند، ریختند سرش و میخواستند بهزور کلنگ را از دست او بیرون بکشند، اما نگذاشت. میگفت: الان که صدوسیچهل نفریم، نیازمان به سرویس بهداشتی اینقدر مبرم است؛ وای به حال چند صباح دیگر که سه، چهار هزار بسیجی به اینجا بفرستند. اگر الان که سرمان خلوتتر است سرویسهای بهداشتی را مهیا نکنیم، بعداً که هزارجور کار روی سرمان ریخته شود، میخواهیم چه خاکی به سر کنیم؟
*** (۲)
* اینپاسدار خیلی جوان چهکسی بود؟
حسن باقری.
* مگر تا پیش از آنروز، حسن باقری را ندیده بودید؟
نه. البته ذکر خیر این اعجوبه تکرارناشدنی را زیاد شنیده بودم، منتها اولینبار، آنجا بود که او را میدیدم. صورتاش محاسنی نداشت. خیلی لاغر و تکیده بود. لباس فرم سبزرنگی هم به تن داشت، به جرأت میتوانم بگویم سهچهار سایز به تناش بزرگ بود. نزدیک که رسید، خیلی جدی برگشت سمت حاج همت و با آن صدای تو گلویی و لهجه غلیظ تهرانی خودش گفت: چیچی شده همت؟ میخوای چی به محسن بگی تو؟
دیدم خیلی مسلط و با اعتماد به نفس زیادی حرف میزند. ضمن اسم بردن از اشخاص هم، ابداً مقید نبود قبل از اسم کوچک یا نام فامیلی آنها، القاب و عناوینی مثل «آقا» یا «برادر» را به کار ببرد. وقتی دیدم به فرمانده کل سپاه میگوید «محسن»، دیگر از اینکه حاجهمت را، همت خشک و خالی صدا زد، متعجب نشدم. البته مخاطب حسن باقری ابتدا به ساکن شاید این سبک برخورد و مخاطبه قرار دادن فاقد ریزهکاریهای معاشرتی را، حمل بر تکبر و یا حتی گستاخی او میکرد. منتها چهاردقیقه که با او همصحبت میشد، میدید اصولاً ذات حسن اینطوری است. نه تکبر داشت، نه اهل جسارت و بیادبی بود. عادت داشت با آدمها خیلی راحت و بیتکلف حرف بزند.
حاجهمت که سابقه خلقیات حسن باقری دستش بود، به او گفت: ببین حسنجان، به خدا وضع آماد و پشتیبانی این تیپ ما خیلی خراب است. هیچی نداریم، هیچکس هم به ما جوابگو نیست. از همین برادرمان همدانی شما بپرس؛ نه پتو داریم، نه فانوس، نه چراغ والور، نه آفتابه. چارهای نداشتیم جز اینکه بیاییم دردمان را به برادر محسن بگوییم.
* واکنش حسن باقری در قبال صحبتهای همت چه بود؟
خوب که به حرفهای همت گوش داد، دست حاجی را گرفت، کشید گوشهای و گفت: باباجون، چرا متوجه نیستی تو؟ چطوری به تو بگم؟ میخوای کاری بکنی محسن هم بِبُره؟ پا شدی اومدی بگی پتو و فانوس و آفتابه نداری که چی؟ محسن الان باید ذهنش آزاد باشه که بتونه یه عملیات بزرگ و پیچیده رو طراحی کنه، یا این که کل انرژیاش رو بذاره برای اینکه ببینه از کدوم جهنمدرهای میتونه برای بچههای شما پتو و آفتابه تأمین کنه؟!… تا اینجا را خیلی خوددار و یواش به زبان آورده بود. یکلحظه ساکت شد، بعد ناگهان صدایش را بالا برد و گفت: برو!
بعد هم برگشت، رفت توی همان اتاقی که از آن بیرون آمده بود. آقا ما رو میبینی؛ شوکه شده بودم. از حاجهمت پرسیدم: این کی بود؟ گفت: نشناختی؟ حسن باقری همین بود دیگر. خیلی یکه خوردم. وصف حسن باقری را از متوسلیان و شهبازی زیاد شنیده بودم. میدانستم یکی از فرماندهان شاخص ردهبالای سپاه در جنوب، اوست و طوری که معروف بود، فرمانده کل سپاه در جریان تدابیر رزمی خودش، به هیچکس به اندازه حسن باقری اتکا نداشت و مهمترین مشاور برادر محسن، همین حسن باقری بود. منتها دیگر توقع نداشتم اینقدر جوان باشد.
* همت با ایننحوه برخورد حسن باقری چطور کنار آمد؟ لابد حسابی رنجیده بود؛ بلی؟
ابداً. همت یکی دو دقیقهای ساکت بود. هیچی نگفت. بعد برگشت در گوشی به من گفت: برادر همدانی، خداوکیلی حسن حرف درستی زد. گفتم: اینکه آنطور به ما توپ بسته، کار درستی بود؟ همت گفت: آقاجان راست میگوید دیگر؛ قرار نیست ما بیاییم به برادر محسن بگوییم پتو و آفتابه لازم داریم. زود باش برگردیم برویم خودمان برای حل مشکلاتمان یکفکری بکنیم. گفتم: لابد میگویی برگردیم پیش آقای عندلیب؟ گفت: نه باباجان، اگر از عهده آقای عندلیب کاری برمیآمد که برایمان انجام میداد، بهتر است منطقی باشیم و برای حل اینمشکلات، برویم دنبال راهکارهایی دیگر.
*** (۳)
وزوایی محکم گفت: خیز نمیروم٬ اینجا بود که دیگر وضع خیلی وخیم شد. حاجاحمد دستور داد وزوایی خلع سلاح شود. او هم گفت: من سلاحام را تحویل نمیدهم! وامصیبت؛ حاجاحمد دیگر مهارشدنی نبود. رو کرد به بنده و با آن غیظ معروف خودش گفت: برادر همدانی! همین حالا فرمانده متمرد اینگردان را بازداشت کنید.
* واقعاً دستور بازداشت وزوایی را داد؟
بله! … درست همان چیزی در برابر چشمهای ما رخ داد که همواره نگران وقوع آن بودیم. تندی احمد، امری نبود که از آن بیخبر باشیم. چنانکه در جلسات قبلی خودمان هم به شما گفته بودم، حاجمحمود پیش از آمدنمان به جنوب، نسبت به تندی خلقیات حاجاحمد و لطمهای که از همینناحیه احتمال میداد به گردش کار تیپمان وارد شود، دغدغه خاطر داشت و اینمطلب را به خود او هم گفته بود. و حالا، شاهد تندی حاجاحمد بودیم، آن هم نسبت به قدرترین فرمانده عملیات جبهه بازیدراز در سال اول جنگ. برخوردی که با توجه به حضور نیروهای گردان تحت امر وزوایی در محل، خیلی نامناسب و بیجا تلقی میشد؛ نیروهایی که همگی از پاسداران کادر و عناصر ستادی سپاه تهران بودند و روحیاتی جدا از روحیات کادرهای عملیاتی داشتند.
* به چه معنا؟
خب دیگر، دفتری بودند و به برخوردهای تند و خشن عادت نداشتند. ضمن اینکه اصولاً بچههای تهران به قُد بودن معروفاند. این شد که وقتی حاجاحمد به ما دستور داد فرمانده اینها را بازداشت کنیم، دفعتا دیدیم از لابهلای جمع نفرات گردان، بعضیها صدا توی گلو انداختند که؛ ها؟!.... مگه شهرِ هرتِ؟!
* آنجا شهبازی برای آرامکردن اوضاع دخالتی نکرد؟
مصیبت بدتر، همین عدم حضور شهبازی در بلتا بود. چندساعتی قبل از این اتفاقات، کاری داشت و برگشته بود دوکوهه. این شد که بار خاموشکردن آتش یکفتنه قریبالوقوع، افتاد به گردن من. اول از همه، به هزار مکافات و خواهش و تمنا، احمد را تا پیش تویوتا بردم و واداشتم برگردد به دوکوهه. جالب است که تا لحظه حرکت ماشین، مدام میگفت: این فرمانده گردان تمرد کرده، نقض دستور کرده؛ بازداشتش کنید برادر همدانی!
من هم همانطور که دلام مثل سیر و سرکه میجوشید، هی میگفتم: چشم برادر احمد، بازداشتاش میکنم… شما حالا برو، خاطرجمع باش.
* واقعاً بنا داشتید وزوایی را به دستور متوسلیان بازداشت کنید؟
بازداشت؟ … [میزند زیر خنده] … ای برادر، آخر توی آن بیابان خدا، بازداشتگاه ما کجا بود؟ من فقط برای اینکه گردباد غضب حاجاحمد را هرچه زودتر از سر خودمان دور کنم، آنطور حرف میزدم. احمد که رفت، برگشتم سروقت وزوایی. با من بمیرم و تو بمیری، او را از جمع اطرافیان خشمگیناش بیرون کشیدم و با خودم بردم داخل سنگرمان در قرارگاه بلتا و نشاندم. خیلی حال بدی داشت. رنگ به صورتاش نمانده بود و از فرط عصبانیت، دستهایش میلرزید. به زحمت یک لیوان آب به خوردش دادم؛ بعد هم شروع کردم به توجیهتراشی برای برخورد حاجاحمد.
* توجیهتراشیتان مفید به فایده شد؟
بیفایده بود. محسن در سکوت و با نارضایتی به حرفهایم گوش داد و دست آخر، در حالی که از غیظ صدایش میلرزید، گفت: نه برادر، اینحرفها، هیچچیزی را جبران نمیکند. من با اینبچهها از تهران به قصد جنگ با دشمن به خوزستان آمدم. این برادر ما، اگر واقعاً اخلاقاش تند است، مشکل خود اوست. همینقدر گفته باشم؛ دیگر با اینتیپ کاری ندارم. بچهها را برمیگردانم دوکوهه، یک امشب را آنجا میهمان شما هستیم و صبح زود، میرویم سمت غرب. جبهه که فقط خوزستان نیست.
بعد هم بلند شد، از سنگر بیرون زد و رفت دنبال ضبط و ربط کار مراجعت بچههای گردان حبیب به دوکوهه.
*** (۴)
* پس در نهایت، با پیدا شدن گردان حبیب، گره از کار فروبسته عملیات هم باز شد.
دقیقاً. سرانجام صدای آقای وزوایی را روی شبکه مرکز پیام شنیدیم که خیلی خوشحال میگفت: راه را پیدا کردیم احمدجان. حاجاحمد هم انگار باری به سنگینی یککوه را از دوش او برداشته بودند، پای بیسیم به وزوایی گفت: آقا محسن، شما دیگر معطل نکن، سریع بروید سروقت هدفتان!
* یا به تعبیری که متوسلیان در مکالمهاش به کار برد؛ «بروید سر وقت لولهبخاریها»؛ درست است؟
بله. آنشب، در سنگر فرماندهی قرارگاه فرعی نصر ۲، همه داشتیم برای دریافت خبر رسیدن گردانهای ادغامی به مواضع توپخانه دشمن در علیگرهزد، لحظهشماری میکردیم. دیگر هوا داشت روشن میشد، که وزوایی دوباره تماس گرفت و گفت: ما الان روی هدفمان هستیم.
در اینفاصله، چنانکه گفتم گردان حمزه «تپه پیاده» را گرفته بود و کماندوهای اردنی محافظ آنتپه هم - سوای معدودی که کشته شدند - فرار کردند. گردان سلمان هم به «تپه تانک» زد، تانکهای عراقی که انگار آماده فرار بودند، سریع از آنجا سرازیر شدند به سمت جنوب. البته نیروهای «سلمان + ۱۴۱» چند دستگاه از آن تانکها را توانستند شکار کنند. واحدهای حمزه + ۱۶۹ و سلمان + ۱۴۱، بلادرنگ در مسیر تک به پیشروی خودشان ادامه دادند و ضمن عبور از عرض جاده آسفالت اندیشمک به دهلران، به طرف مواضع توپخانه سپاه ۴ دشمن سرازیر شدند. تا جایی که حافظهام یاری میدهد و براساس گزارشهایی که از طریق بیسیمها دریافت میشد، پیشراول نیروهایی که به توپخانه رسیدند، مجموعه ادغامی حبیب + ۱۴۴ بود. آقای وزوایی ضمن تماس بیسیم با قرارگاه گفت: احمدجان، ما الان کاملاً روی هدف هستیم. حاجاحمد با یک لحن پرشوری در جواب او گفت: آقا محسن، عزیزم، پس با توکل به خدا و توسل به اسم حضرت فاطمه زهرا (س) کار را تمام کنید؛ موفق باشید انشاالله.
نظر شما