خبرگزاری مهر، گروه استانها- بهنام بهترینژاد: دلش آرام و قرار نداشت، میخواست هر طور شده خودش را به پیکر شهدا برساند.
همه قوایش را جمع کرد و درد زانوانش را به فراموشی سپرد و ذهنش را برای حرکت آماده کرد، او فقط یک هدف داشت. رسیدن به بالین پیکری که شاید فرزندش باشد.
مادر شهید میدانست امروز تشییع شهدای گمنام است، بس بود سالها چشم انتظاری برای برگشتن استخوانهای جگرگوشه اش تا آنها را به یاد دوران جوانی به آغوش بکشد و تصدقت گردم هایش را روانه پیکر بی جانی کند که حالا فقط چند تکه استخوان از آن جوان رعنا و خوش قد و قامت باقی مانده است.
روز موعود فرا رسید و پیرزن خودش را به میعادگاه رساند، در ذهنش فقط چهره فرزندش را تداعی میکرد و چشمهای ترش فقط چهره زیبای جوان رعنایش را میدید که نام مادر را صدا میزند.
آری فرزند شهیدش در میان جمع بود اما کمی بالاتر و از آسمان تقلاهای مادر را نظاره میکرد و به صورتش لبخند میپاشید.
چشمهای کمسوی مادر را میبوسید و برای آرام گرفتن دل بیقرارش زیر لب دعا میکرد.
زمانی که راهی جبهه میشد سنگهایش را با مادر وا کند و رهسپار شد اما دل بیتاب مادر را همیشه منتظر گذاشت.
حالا مادر مانده است و یک عمر بیقراری، پیکر هر شهید گمنامی که میآید دل مادر به تب و تاب میافتد و برای بدرقه فرزند برومندش به در و دیوار سینه میکوبد.
امروز هم در شیراز غوغا بود، پیکر ۱۲ شهید گمنام بر دستان مردم راهی خانه ابدی شد و مادر شهید باز هم انتظار ۳۰ سالهاش را با حضور در تشییع این شهدا التیام بخشید و بازهم منتظر ماند تا روزی که در بهشت فرزندش را ملاقات کند.
نظر شما